من

و...

من

و...

دلم واسه خونه خودمون تنگ شده

یادش بخیر،صبح ها که بیدار میشدم بابای خوبم چایی رو دم کرده بود میز رو چیده بود

واسه همه نون رد میاورد از فریزر،صبحانه محبوب هر کسی رو آماده میکرد

خودش که اولین نفر صبحونه میخورد

ظهر که میومد خونه لای سفره رو نگاه میکرد ببینه نو ن مونده یا نه

اگه تیکه نون هر کی می موند باید میرفت جواب پس میداد که چرا نخورده

قدر اونروزا رو الان که تنها شدم میفهمم

وقتی با شکم خالی میام سر کار و بخاطر گشنگی از حال میرم

واقعا یادش بخیر،وقتهایی که مدرسه میرفتم

هر روز صبح که از خواب پا میشدم حتی بابا جونم برام لقمه درست میکرد که دیرم نشه

بعدش برامون ساندویچ درست میکرد که با خودمون ببریم تو مدرسه بخوریم

یه بار یادمه ساندویچمو جا گذاشتم  رسیده بودم سر کوچه منتظر سرویس مدرسه بودم

دیدم بابام با عجله بدو بدو پشت سرم  اومده ساندویچم رو بهم برسونه

خیلی روزای خوبی بود حیف که اونموقعها همش غرغر میکردیم که بابا ول کن دیگه حالا یه چیزی میخوریم

بابای خوبم همش تو زندگیت فقط به فکر ما بودی


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد